موفقیت راه اندازی وبلاگ بعد از کلی تنبلی
بلاخره امروز بعد از کلی تنبل بازی موفق شدم وبلاگتو راه اندازی کنم
دختره مامان تو هنوز سنت به سال نرسیده،١٢خرداد ٩٢ بود که منو بابا فهمیدیم تقریباً یکماهه خدا تورو به ما داده، الانم ٣٥ هفته داری و مامان سعیده از ١٦ هفتگی لذت تیپا زدنتو داره حس میکنه و الان که دیگه خیلی وروجک شدی و طبق گفته دکتر حجت ایشالا ١٥ بهمن ٩٢ میای توی این دنیا، خداروشکر دوران بارداری با همه سختی هایی که داشت داره تموم میشه و منم مشتاقانه منتظر بوسیدن روی ماهت هستم
بذار از بابا رضا هم واست بنویسم، میگن دختر که باشی لوس بابایی،عزیز دردونه بابایی، خلاصه دختر نفس باباست...ولی انگاری هنوز نیومده عزیزدردونه بابا شدی،نمیدونی که چقدر بابارضا حواسشون به توئه ، مدام خورد و خوراک منو چک میکنن و خوردن قرص هامو بهم یادآوری میکننو کلی مواظبن که نکنه کاری کنم که برا دخملش ضرر داشته باشه
دختر گلم باید قدر باباتو خوب بدونی وقتی بدنیا اومدی خودت خواهی دید که چقد خدا دوستت داشته که پدرت بابا رضاست، همیشه احترامشون رو داشته باش و یادت نره احترام به بابات،احترام به منه و هیچوقت و هرگز یادت نره قراره بشی شیرینی زندگی ما
راستی دختری بذار اینم بگم ٢٣ مهر ٩٢ دکتر جنسیت رو مشخص کرد ولی متاسفانه هنوز سر انتخاب اسم با بابات به توافق نرسیدیم، من دوست دارم اسمتو بذارم حلما یعنی خیلی صبور و لقب حضرت زینب هم هست اما بابارضا زیاد موافق نیستن، دخمل گل مامان تا ببینیم دیگه خدا چی میخواد و اسمت چی میشه